
بدون دردسر خانه را پیدا کردیم، زنگ زدیم و وارد شدیم. پیرمردی بود که دستش را آتل بسته بودند و پیرزنی که پدر و مادر شهید محمدتقی عقلایی بودند و پسر جوانی که برادر کوچک شهید بود؛ خانه خلوت بود.
یکی از محافظها به مادر شهید گفت: مادرجان ببخشید ما صبح که آمدیم، گفتیم قائممقام بنیاد شهید هستیم و آقای زریبافان میخواهد بیاید و قرار است برنامه تلویزیونی بسازیم ولی واقعیت این است که الآن آقای خامنهای دارد میآید اینجا.
.
.
.
از بیسیم کدی را به رمز گفتند و معلوم شد رهبر نزدیک است. برادر شهید رفت داخل حیاط و مادر شهید پشت سر او. پدر را هم که پادرد داشت نشاندند و گفتند لازم نیست از جایش تکان بخورد. رهبر که از در حیاط وارد شد، برادر شهید به گریه افتاد. مادر هم همینطور. برگشتم و دیدم پیرمرد هم (که هنوز رهبر در زاویه دیدش نبود) گریه میکند. برادر شهید رفت به استقبال و رهبر بغلش کرد. مادر شهید هم جلو رفت و گفت: سلام آقاجان. خوش آمدی که خوشم آمد از آمدنت/ هزار تا جان شیرین فدای هر کدام از قدمهات. [ادامه از صوت بالا بشنوید و یا از اینجا بخوانید]





