دکتر عباسی
استاد رائفی پور
فروشگاه سایت

جستجو




در اين سایت
در كل اينترنت

آمار

تبلیغات

آخرین نظرات

پربازدیدترین مطالب

ماجرا از زبان پسری به نام علی اصغر روایت می شود:
«در محله‌ی قدیمی ما تعزیه‌خوانی برپا می شد و پدرم امام حسین(ع) می‌خواند و من هم علی اصغر بودم».

آرزوی پدرم رفتن به کربلا و زیارت امام حسین(ع) بود. روزها سپری شد و بعد از ماجرای انقلاب، جنگ شروع شد. من روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شدم و شاهد این اتفاق‌ها بودم. مدتی بود که بابا برای آموزش‌های نظامی به مسجد محل می‌رفت و شب‌ها خیلی دیر به خانه می آمد. یک روز بابا درحالی‌که لباس پاسداری پوشیده بود، به خانه آمد و به مادر گفت می‌خواهد به جبهه برود.

برای دانستن ادامه‌ی ماجرا این کتاب را بشنوید.

273 بازدید نظر: »

ارسال نظر

دسته بندی

اسکرول بار

تصویر ثابت

خرید هاست