
«حاج اصغر»، فرمانده ستاد عملیات، به منطقه میرود و از «حسن»، یکی از رزمندگان، میخواهد که برای از بین بردن سایت موشکی دشمن دو گروه شناسایی را آماده حرکت کنند. گروه اول برای شناسایی برون مرزی از طریق خود ستاد و گروه شناسایی درون مرزی که حسن باید از نیروهای خودش معرفی کند. حسن هم به سرعت از «رحیم» میخواهد که در هر شرایطی «اسماعیل و یونس» دو نفر از نیروهای خبرهاش را پیدا کند و به ستاد بفرستد.
از طرفی «طوبی»، مادر اسماعیل، با بحث بسیار با «ابراهیم» همسرش، او را راضی میکند که با هم نزد پدر «محبوبه» (نامزد اسماعیل) بروند و قرار شب عروسی را بگذارند. رحیم درپی اسماعیل و یونس خبر میدهد که اسماعیل سر ظهر از مقر ۴۲ به سوی شهرستان فسا حرکت میکند. رحیم هم تصمیم میگیرد به سرعت به آنجا رفته و از طریق بیسیم از حرکت اسماعیل جلوگیری کند. در همین زمان موشک به زاغههای مهمات برخورد میکند و ….


اسماعیل فصیح در تاریخ دوم اسفند ماه سال ۱۳۱۳ هجری شمسی، در محله درخونگاه تهران، به دنیا آمد.
آثار فصیح همواره مورد استقبال کتابخوانان ایران بودهاست،او یکی از معدود نویسندگان ایرانی است که هم در جذب مخاطبان خاص و هم مخاطبان عام موفق بودهاست. بسیاری از داستانهای فصیح در ارتباط مستقیم با تجربیات زندگی شخصی اوست. آنابل کمبل، اولین همسر فصیح، سر زا رفت. عشق فصیح به آنابل و جوانمرگی همسرش تأثیری عمیق بر او و نوشتههایش گذاشت. فصیح در یک روز گرم و پرالتهاب تابستانی سال ۱۳۸۸ از دنیا رفت.
کشته عشق داستان بسیار غم انگیزی از روزهای جنگ و تلاش های یک مادر برای حفظ زندگی فرزندش است. مادری که خود را به میدان جنگ می رساند تا پسرش را که تنها بازمانده گروهی ده نفره است، به بهانه ی کم سن و سال بودن از چنگ دشمن نجات دهد. اما دشمن فقط دو گزینه پیش روی او می گذارد: اعدام صحرایی پسر یا اسارت مادر با اعمال شاقه…

«مهتاب»، دختر زیبایی است که به همراه خانوادهاش در «شهر دارخوین» زندگی میکند. وی شباهت بسیار عجیبی به دختری دارد که در اوایل جنگ و همراه با تهاجم نیروهای عراقی به «شهر هویزه» به طور فجیعی به دست یک سرگرد عراقی زنده زنده سوخت.
حالا بعد از گذشت سالها از آن تاریخ، همان سرگرد عراقی در یک عملیات نظامی به دست نیروهای ایرانی اسیر میشود. اما در حین انتقال اسیران به پشت خط، همراه با تعداد دیگری از اسیران موفق به فرار میشود و بعد از ارتباط با عوامل ستون پنجم، به قهوهخانهای که مهتاب و پدرش آن را اداره میکنند، حمله میکند تا با به قتل رساندن «مرتضی»، یکی از طراحان مهم عملیاتهای نظامی، که در نزدیکی قهوهخانه زندگی میکند، بتوانند عملیات بعدی را که قرار است برای آزادسازی خرمشهر انجام شود، به تعویق بیندازند.
اما با انتقال مرتضی به منطقهای امن، نقشه آنها به هم میخورد. در این ماجرا پدر مهتاب به همراه سه نفر از رزمندهها کشته میشوند و مهتاب که از دیدن این واقعه به شدت آسیب دیده، با شلیک گلوله یک اسلحه قدیمی، یکی از مهاجمان را از پا در میآورد و سپس به همراه مادرش اسیر میشود.



برای تو که از گذر “حسین غلام” عبورم دادی و غلام حسینم کردی
خاطرات رزمندگان دوران دفاع مقدس پُر است از روایت انسانهایی که حضور در عرصه جهاد و جبهههای حق علیه باطل، زندگی آنها را دگرگون کرده است و در اصطلاح آنها را از این رو به آن رو کرد.
حسین رفیعی رزمنده همدانی هشت سال دفاع مقدس یکی از همین افراد بود. کسی که سالهای سال اهالی روستای حصارخان همدان او را به «حسینِ غلام»، جوان شر و نااهل روستا میشناختند که شب و روزش با دعوا و کفتربازی میگذشت، اما حضور او در جبهه و آشناییش با شهید علی چیتسازیان «حسینِ غلام» را تبدیل به «غلامِ حسین» کرد؛ رزمنده شجاعی که پای ثابت نیروهای اطلاعات عملیات سپاه انصارالحسین(ع) همدان شد


اسفندیار با آمبولانس کهنه و قراضه اش سر میرسد و قبول میکند تا با سعید به خط مقدم برگردد. در آنجا رامین و چند مجروح دیگر را سوار ماشین میکنند و با آنها به طرف اهواز برمیگردند. رامین که خیلی حال خوشی ندارد، از اسفندیار میخواهد تا به او قولی بدهد؛ اما اسفندیار به حرفهای رامین توجهی نمیکند تا به اهواز میرسند.
در تهران نازنین، خواهر رامین، مدام نگران برادرش است و به دوستش فهیمه میگوید این بار که رامین به تهران برگردد به او اجازه نمیدهد تا دوباره به جبهه برود و شرایط مهاجرتشان از ایران را فراهم میکند تا زودتر کشور را ترک کنند.
اسفندیار، رامین و چند مجروح دیگر را تا بیمارستان میرساند، اما رامین قبل از رسیدن به بیمارستان شهید میشود و اسفندیار تصمیم میگیرد که کیف او را حتماً به دست خواهرش برساند. کیف رامین پر از نامهها و وصیت نامه های هم رزمانش است.
اسفندیار بالاخره خانه نازنین را پیدا میکند، اما وقتی به آنجا میرسد که نازنین در خانه نیست. اسفندیار با آقای فیروزی صحبت میکند و میگوید که از اهواز برای نازنین امانتی آورده که فقط باید به دست خودش برساند. او همان جا منتظر می ماند.
دو هفته از شهادت رامین می گذرد و نازنین برای رفتن از ایران مصمم تر میشود و تصمیم میگیرد که دیگر هیچ وقت سر کار نرود.
اسفندیار که هنوز در تهران است، باز هم آقای فیروزی را واسطه میکند تا بتواند نازنین را ببیند و کیف را به او بدهد. آقای فیروزی با نازنین صحبت میکند و از او خواهش میکند که این بار اسفندیار را ببیند و با او صحبت کند. نازنین تصمیم میگیرد که زودتر نامهها را تحویل کسی بدهد تا درگیر خواندن آنها نشود، اما وقتی یکی از آنها را باز میکند و گذرا چند خط از آن را میخواند، ناخواسته درگیرشان شده و نمی تواند از خواندن نامه ها دست بردارد، به خصوص وقتی که در هر کدام از نوشته ها نشانه ای از رامین پیدا میکند، علاقهمندتر می شود.
او به زودی میفهمد که دست خط یکی از وصیتنامهها شباهت زیادی به دست خط حمید، پسرخانم و آقای فیروزی، دارد و نامههای او هم بین دیگر نامهها است. نازنین متوجه میشود که حمید شهید شده و نمی داند برای دادن خبر شهادت و وصیتنامه های حمید به خانواده اش چه کند.
فهیمه، دوست نازنین، از او میخواهد که این خبر را ابتدا به آقای فیروزی بدهد، چون او آدم منطقی ای است و احتمالاً راحت تر این قضیه را میپذیرد…


نعمت در تعمیرگاه ترابری لشکر کار می کند. وی در راه اندازی ماشین های سنگین مهارت و تبحر خاصی پیدا کرده است؛ به گونه ای که بدون او تعمیرگاه ترابری لشکر کاری از پیش نمی برد. هم زمان با مأموریت او در منطقه، مادرش در شیراز، به علت ناراحتی قلبی، در بیمارستان بستری می شود.
دایی قادر که تعمیرگاه ماشین های سنگین در شیراز دارد و نعمت نزد او شاگردی کرده است، پس از آمدن او به منطقه جنگی کار و کاسبی اش کساد شده است به همین خاطر سعی می کند با تلفن و نامه نعمت را به شیراز بکشاند.
لشکر به دستور فرمانده کل، آماده انجام یک عملیات گسترده در ماه مبارک رمضان می شود و همه نیروها در آمادهباش قرار می گیرند. امکان رفتن هیچ نیرویی به مرخصی وجود ندارد. ناصر، دوست صمیمی و همکار نعمت در تعمیرگاه، ماجرای بستری شدن مادر نعمت در بیمارستان را به حاج قاسم، فرمانده ترابری، اطلاع می دهد. حاج قاسم هم از نعمت می خواهد با توجه به آمادهباش لشکر برای چند روز به شیراز برود و بازگردد؛ این درست زمانی است که حاج آقا اسدی، فرمانده لشکر، به او اطلاع می دهد که زبده ترین نیرویش را برای راه اندازی لودری متعلق به نیروهای عراقی آماده کند تا لودر را از مسیر عملیاتی رزمندگان کنار ببرد. حاج قاسم تنها نیروی قابل اطمینان و متبحر ترابری، یعنی نعمت را برای این عملیات در نظر گرفته و از او می خواهد که از رفتن به مرخصی صرف نظر کند و با بچه های اطلاعات عملیات برای راه اندازی لودر به خط مقدم برود….


در این کتاب هفت داستان کوتاه را خواهید شنید:
برای تو اسماعیل، نوشته فریدون عموزاده خلیلی؛
روزی دیگر، نوشته داوود غفارزادگان؛
مسافر، نوشته بهرام قلاوند؛
برگردیم گل محمدی بچینیم، نوشته جلال وفا؛
حضور، نوشته معصومه خادم نیا؛
اسم رمز، نوشته ابوالفضل مروی؛
و هوایی دیگر، نوشته داوود غفارزادگان.

خلاصه داستان:
راز ناتمام در کش و قوس یک ماجرای امنیتی به زندگی پرفراز و نشیب شهید محمدجواد باهنر میپردازد که در فعالیتهای پرثمرش، سوابق مبارزاتی علیه رژیم ستمشاهی و بارها محکومیت به زندان دارد و پس از انقلاب اسلامی نیز وزیر آموزش و پرورش و سپس دومین نخستوزیر دولت جمهوری اسلامی ایران بوده است…
بازیگران:
فرهاد جم، نگین معتضدی، رامین راستاد، بهرام ابراهیمی، سید جواد هاشمی، شهرام عبدلی، مریم کاویانی، مریم خدارحمی، مهدی امینی خواه، مسعود رحیم پور، مهدی کوشکی، محمدرضا علیرضایی، ابوالفضل همراه، لیلا بوشهری، علیرضا مهران، مرتضی کاظمی، مجید شهریاری، بهنام شعبانی، فرهاد طوفان و…


باشگاه افسران سنندج محل تجمع نیروهای سپاهی، ارتشی و پیشمرگان مسلمان کُرد در مقابله با گروهکهای ضدانقلاب در استراتژیکترین نقطه شهر در سال ۵۸ بود. در این سال شهر سنندج به عنوان مرکزیت استان کردستان، بخشهایی از استان کرمانشاه و استان آذربایجان غربی به تصرف ضدانقلاب درآمد. تعدادی از پاسداران، نیروهای ارتش و پیشمرگان مسلمان کُرد با تصرف سنندج توسط ضدانقلاب، در باشگاه افسران به دلیل اشرافیت به منطقه مستقر شدند و دفاعشان از این نقطه شروع شد.
نیروهای ضد انقلاب وقتی متوجه شدند که نقطه حساس و تعیینکنندهای را از دست دادند، همه توان و تلاششان را اطراف این مقر متمرکز کردند و نزدیک به ۲ هزار نیروی ضدانقلاب در این نقطه جمع شدند تا این مکان را از دست رزمندهها خارج کنند.


در ادبیات معاصر ایران نویسندگان صاحب سبکی هستند که قلم هایشان داستانهای زیبایی را رقم زده اند. تعدادی از آنها در این کتاب گلچین شده است.
داستانهای این مجموعه عبارت اند از:
راز دو آیینه، نوشته سید مهدی شجاعی؛
تبخیر روح، نوشته مریم جمشیدی؛
شبیه شبیه شبیه، نوشته زنده یاد قیصر امین پور؛
زنی که پیامبر بود، نوشته زنده یاد قیصر امین پور؛
امضا، نوشته سید مهدی شجاعی؛
و هفت بند، نوشته راضیه تجار.

یکی از اهداف مهم اسرائیلی ها در جنگ ۳۳ روزه، رسیدن به رودخانه «لیتانی» بود. آنها راه های مختلفی را برای رسیدن به این منطقه امتحان کردند، اما موفق نشدند. تلاش آخر آنها ورود به دشت خیام بود که منطقه ای مثلثی شکل است و از جنوب به خاک فلسطین اشغالی، از سمت راست به شهرکی لبنانی و از سمت چپ به شهرک مسیحی نشین مرجعیون می رسد. این مستند به تحلیل این میدان جنگ میپردازد.

پدرم یک جانباز جامانده از جنگ بود و مادرم همه خانوادهاش را در بمباران «خرمشهر» از دست داده بود.
آنها در «دانشکده تاریخ» تحصیل میکردند و در اولین برخورد وقتی به هم رسیدند که دستهایشان پر از کتاب بود و چشمانشان تقریباً جایی را نمیدید.
صدای برخورد کتابها و مادرم با چرخ ویلچر پدرم صدای مهیبی نبود و باعث نشد که جهان به لرزه درآید، اما اتفاقی که افتاد این بود که هر دو فهمیدند روی یک موضوع، تحقیق میکنند. بخشی از کتابهایی که از دست مادرم روی پای پدرم افتاده بود همان کتابهایی بود که از دست پدرم روی زمین و پیش پای مادرم افتاده بود. طبق دفترچه خاطرات پدر که من قصد مرور آن را دارم، این اولین برخورد این دو فرشته زمینی بود که نام یکی از آنها واقعا «فرشته» و نام دیگری «کریم» بود.
آنها در سالهای پایانی دهه شصت در «دانشگاه اصفهان» و در دانشکده تاریخ درس میخواندند و تصمیم داشتند هرکدام به صورت جداگانه درباره زندگی «شهید بهشتی» تحقیق و آن را در قالب پایان نامه تدوین کنند….


حیاط خلوت، خلوتی در حیات آدمهاست به هنگامی که بیگانه با همه وقتهای خویشاند و بیگانگان زمان را بازمیشناسند.
این رمان را میتوان «رمان جنگ» نامید؛ هرچند که موقعیتها و صحنههای جنگ کمتر در آن بیان میشود، اما بدون شک یکی از شاخصترین نوشتهها در حوزه جنگ است.
«آشور» شخصیت اصلی داستان که جانباز جنگ است، تن و روحاش چنان با جنگ آمیخته که هم جدایى از جنگ برایش در حکم مرگ است و هم ماندن در آن. او به همراه خواهرش، شریفه، و پسر ۱۱ساله ای که شاهد نام دارد و او را برادر خود معرفی میکند، در آبادان و در مدرسهای که حالا دیگر مدرسه نیست، زندگی میکنند. اما برخلاف آشور، دوستاناش که در جنگ نبودهاند، هرکدام به نحوى و در جاهایى دور از هم به زندگیشان ادامه میدهند و به آن عادت هم کردهاند. به همین سبب است که نمیتوانند و حتی نمیخواهند دوباره به شهرِ جنگزدهشان، که دیگر همان نیست که در جوانیشان بود، بازگردند.
این شاید موضوعی باشد که خیلی از ما آن را دیده و یا تجربه کرده باشیم: آنهایىکه بدون جنگ نمیتوانند زندگى کنند و آنهایى که میخواهند فراموش کنند تا بتوانند زندگى کنند. درونمایه اصلی داستان نیز همین است.
«فرهاد حسنزاده» خود اهل آبادان است. جنگ و روزهای خون و آتش و مقاومت را از نزدیک تجربه کرده است. او برای نگارش حیاط خلوت، در سال ۱۳۸۲ جایزه اول ادبیات پایداری را دریافت کرد.
*دوستانی که یکدیگر را گم کردهاند پس از سالها دور هم جمع میشوند تا خاطرات کودکی و نوجوانی را نبشقبر کنند. در این میان عشق فراموش شده و آتش زیر خاکستر شریفه و همایون دوباره گرمی میگیرد. اما مسئلهی اصلی این عشق است یا آشور که در گذر زمان دارد فراموش میشود یا خود شریفه که قربانی جنگ شده است؟


راوی، دانشآموز کم سن و سالی است که با توجه به حس و حال حاکم بر فضاهای دانشآموزی آن زمان، تصمیم میگیرد با عضویت در بسیج مسجد محل، به کاروانهای اعزامی به جبهههای جنگ بپیوندد. نویسنده کتاب، خاطرات تحصیل در دبستان «معمار قصری»، یادآوری روزهای انقلاب در کوچه پس کوچه های محله خاوران، اشاره به نخستین نشانه های قابل لمس از پیامدهای وقوع جنگ، تشییع جنازه «اولین شهید محله» و اولین تجربه حضورش در جبهههای غرب و جنوب کشور بیان کرده است و تلاش کرده به اصل رویدادها وفادار بماند.
«محسن مطلق» سال ۱۳۴۸ درتهران متولد شد. سال ۱۳۶۲، برای اولین بار به جبهههای جنگ رفت و تحت تأثیر آن فضا تا پایان جنگ در جبهه ماند. کار نوشتن درباره جنگ را با کتاب «زنده بادکمیل » آغاز کرد. بعد از پایان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، در دانشگاه «علم و صنعت» تهران رشته «طراحی صنعتی» را دنبال کرد. او دستی هم در موسیقی دارد و سالهاست « نِی » مینوازد….





