






در اردوگاه اسیران ایرانی، در نزدیکی شهر تکریت عراق، «روح الله» درپی نقشهای است که «حسین» قبل از شهادت، آن را طراحی کرده است. روح الله برای پیدا کردن نقشه، وسایل «رسول» را به هم میریزد، اما چیزی دستگیرش نمیشود. «نقید فاضل» معاون اردوگاه، بعد از شهادت حسین وضع اردوگاه را چندان آرام نمیبیند و به نیروهای خودش هشدار میدهد که آماده مقابله با واکنش اسیران ایرانی باشند.
«اکبر» و روح الله برای اجرای مقاصدی که در نظر دارند، اردوگاه را در مواقع مناسب، برای شناسایی کامل، با قدمهای خود اندازه میگیرند. ازطرفی روحالله، به خاطر این که حسین در آخرین لحظه حیات، فقط نام «منصور» را به زبان آورد، به سراغ او میآید و منصور هم از ارتباطش با حسین و وظیفه خودش که فراهم کردن شلنگهای سرم بوده، صحبت میکند.
ازطرفی رسول نقشه را به روح الله و اکبر داده و «محمد» را در جریان قرار میدهد. روح الله و اکبر، شبانه، نزد محمد میروند و برنامه خود را براساس نقشه حسین، برای محمد شرح میدهند و ادامه کار را مبنی بر موافقت کامل محمد میدانند. محمد هم به دلیل عجول بودن اکبر از آنها میخواهد که چند روزی به او مهلت دهند.
شب اجرای نقشه، رضا در آسایشگاه همه را سرگرم کرده و سروصدا به راه میاندازد و اکبر و روح الله از فرصت استفاده میکنند و از آسایشگاه بیرون میزنند و آنجا با مشکلات فراوان، شلنگهای سرم را در داخل تانکر آب تصفیه شده مخصوص نیروهای عراقی قرار میدهند تا بتوانند آب سالم را به دیگر اسیران برسانند، اما به محض اینکه جلوی در آسایشگاه میرسند، صدای آژیر خطر بلند میشود. «نقید فاضل» تونل مرگی آماده کرده و از روح الله و اکبر میخواهد که از آن بگذرند. روح الله به دلیل ضربههایی که در تونل مرگ به او اصابت میکند، چندین روز حال مناسبی ندارد و رسول هم با استفاده از آب آلوده شدیداً بیمار میشود.


باشگاه افسران سنندج محل تجمع نیروهای سپاهی، ارتشی و پیشمرگان مسلمان کُرد در مقابله با گروهکهای ضدانقلاب در استراتژیکترین نقطه شهر در سال ۵۸ بود. در این سال شهر سنندج به عنوان مرکزیت استان کردستان، بخشهایی از استان کرمانشاه و استان آذربایجان غربی به تصرف ضدانقلاب درآمد. تعدادی از پاسداران، نیروهای ارتش و پیشمرگان مسلمان کُرد با تصرف سنندج توسط ضدانقلاب، در باشگاه افسران به دلیل اشرافیت به منطقه مستقر شدند و دفاعشان از این نقطه شروع شد.
نیروهای ضد انقلاب وقتی متوجه شدند که نقطه حساس و تعیینکنندهای را از دست دادند، همه توان و تلاششان را اطراف این مقر متمرکز کردند و نزدیک به ۲ هزار نیروی ضدانقلاب در این نقطه جمع شدند تا این مکان را از دست رزمندهها خارج کنند.





سرهنگ «ستاری» که به تازگی فرماندهی نیروی هوایی را بر عهده گرفته است، از سرگرد «حبیب والا» میخواهد تا با او به آشیانه هواپیماهای اسقاطی برود؛ اما از این پیشنهاد منظوری دارد و در آشیانه پیشنهاد مهمی به سرگرد والا میدهد.
او از سرگرد والا میخواهد تا ساخت اولین هواپیمای سبک ترابری با نام «پرستو» را آغاز کند. سرگرد والا با توجه به سختی کار و شرایط جنگ و تحریم در کشور و نبودِ امکانات، این کار را غیرممکن میداند و از سرهنگ منصوری میخواهد تا به او فرصت فکر کردن بدهد.
حبیب بر سر دو راهی رد یا قبول پیشنهاد قرار میگیرد؛ اما به تدریج و با صحبتهایی که با دوست خود «مسعود» و سرهنگ «شرفی»، مسئول بازسازی هواپیماهای «سی ۱۳۰»، میکند پی میبرد که سرهنگ ستاری سابقه درخشانی در انجام کارهای سخت و دشوار دارد، پس او میتواند روی حمایت های سرهنگ حساب کند؛ بنابراین پیشنهاد فرماندهاش را قبول میکند و مشغول فراهم کردن مقدمات کار میشود.
با شروع کار دشواریهای ساخت اولین هواپیمای ساخت داخل مشخص میشود که هر کدام از آنها با درایت سرهنگ ستاری حل میشود، اما هنوز تا پرواز پرستو راه بسیاری باقی است؛ پرستو اندک اندک برای پرواز آماده میشود، اما…

ادبیات دفاع مقدس، نوعی از ادبیات انقلاب است. این ادبیات به داستانهای کوتاه نیز پرداخته است.
در این مجموعه تعدادی اثر منتخب از داستانهای کوتاه انقلاب، با موضوعاتی مانند جنگ و تظاهرات، اعتصابهای مردمی و … را می شنوید.
نام داستانها به همراه اسامی نویسنده ها :
داستان اول تفنگ نوشته محمدرضا بایرامی
داستان دوم سرخ چون سنگفرش خیابان پانزده خرداد نوشته علی الله سلیمی
داستان سوم شرکت در یک قتل دسته جمعی نوشته تیمور آقا محمدی
داستان چهارم سرباز سفید نوشته مجید پورولی
داستان پنجم عکس روی درخت نوشته ابراهمیم حسن بیگی
داستان ششم برای تو اسماعیل نوشته فریدون عموزاده خلیلی
داستان هفتم برگردیم گل محمدی بچینیم نوشته جلال وفا
داستان هشتم اسم رمز نوشته ابوالفضل مروی
داستان نهم هفده بعلاوه سه نوشته اکبر خلیل
داستان دهم خشتهای سیاه حیاط آقا سید نوشته وحید آقا کرمی
داستان یازدهم مرد بالای پله ها نوشته مریم محمدی
داستان دوزادهم مسافر نوشته احمد غلاوند
داستان سیزدهم نوشته روی دیورا نوشته سید ناصر هاشمی
داستان چهاردهم استوار ایوبی نوشته ابراهیم حسن بیگی


. من و دوستانم برای اینکه خودی نشان بدهیم، تصمیم گرفتیم مخفیگاه آنها را پیدا کنیم.
یک روز، به طور اتفاقی، متوجه شدم که یکی از آنها در آبانبار قدیمی شهر پنهان شده است. من مخفیگاه او را کشف کرده بودم و او که چند سالی در خرمشهر کار کرده بود، می توانست تا حدودی فارسی صحبت کند. او به من گفت که قصد دارد به طرف باختران برود و به کمک من احتیاج دارد. پدر من چند وقتی بود که در جبهه مفقود الأثر شده بود و من که منتظر شنیدن خبری از او بودم، مشتاقانه تصمیم گرفتم به اسیر کمک کنم تا بلکه او خبری از پدرم برای من بیاورد.
در این میان مادربزرگم مدام به خانه ی ما می آمد و اصرار داشت که پدر در جبهه شهید شده و مادر باید با پسردایی اش (فرهاد) ازدواج کند. مادربزرگ مادر را تهدید کرد و گفت که اگر این پیشنهاد را نپذیرد، پولی را که بابت رهن خانه به ما داده، پس می گیرد.
بعد از قراری که با اسیر عراقی گذاشته بودم، سراغ قلکم رفتم و پول آن را برداشتم تا برای او بلیت بخرم، اما به من بلیت نفروختند. تصمیم گرفتم شب هنگام، وقتی همه خواب هستند، پول را به دست او برسانم تا برود و خبری از بابا برایم بیاورد….
مختصری درباره نویسنده :
داریوش عابدی در سال ۱۳۳۶ در استان مازندران متولد شد. از جمله فعالیت های او در زمینه نویسندگی میتوان به همکاری با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، واحد ادبیات حوزه هنری، نشریات هنرجویان پیک قصهنویسی حوزه هنری (از شماره ۱۱ به بعد) اشاره کرد. همچنین وی مسئولیت مرکز آفرینشهای ادبی کانون پرورش فکری استان مازندران و مسئولیت چاپ و انتشار برخی از گاهنامههای داستان حوزه هنری را بر عهده داشته است. از این نویسنده کتابهای متعددی چاپ و منتشر شده است و داستان «آن سوی مه» بارها جوایز متعددی را نصیب وی کرده است.

این مستند روایتی از حضور و نقش شهید حامد بافنده در سوریه است.
«حامد بافنده» اول خرداد سال ۱۳۶۶ در مشهد به دنیا آمد. او برای اینکه به سوریه برود به آموختن زبان افغانستانی پرداخت و با نام جهادی «علیرضا امینی» در لشکر فاطمیون حضور یافت و سرانجام روز سوم اردیبهشت سال ۱۳۹۶ همزمان با سالروز شهادت امام موسی کاظم (ع) توسط تروریستهای تکفیری در منطقه (ریف حماء) بر اثر انفجار مین به شهادت رسید و در گلزار شهدای رفسنجان به خاک سپرده شد.
تهیه کننده و کارگردان: ساسان فلاح فر

فرمانده قرارگاه بعد از مطلع شدن از تحرکات دشمن، عدهای را مأمور رساندن مهمات و سلاح به رزمندگان خط مقدم میکند. نیروهای عراقی سعی میکنند مواضع نیروهای ایرانی را بمباران کنند.
براثر این تحرک دشمن، گروهی از بسیجیان در کانالی پناه میگیرند و تلاش میکنند راهی برای رهایی از این موقعیت پیدا کنند؛ اما در آن کانال پنج تن از رزمندگان با کمینی از نیروهای عراقی به شهادت میرسند.
ناصر به همراه دو تن از بسیجیان بازمانده، تصمیم میگیرند از کانال خارج شوند و به سمت آبراهی در نزدیک کانال حرکت کنند که در آنجا متوجه عبور قایقهای عراقی در آبراه میشوند و همهی تلاش خود را میکنند تا با اندک مهماتی که در اختیار دارند جلوی نیروهای بعثی را بگیرند. در حین درگیری، «سالار»، یکی از بسیجیان دلاور، به شهادت می رسد و رزمنده نوجوان به اسارت نیروهای بعثی در میآید…







