

عملیات مرصاد، آخرین عملیات رزمی جمهوری اسلامی ایران در هشت سال دفاع مقدّس بود. با این تفاوت که نیروهای فراری و اغفال شده مخالف جمهوری اسلامی، در قالب نیروهای شبه نظامی، موسوم به ارتش آزادی بخش ملّی، تحت رهبری مجاهدین خلق (منافقین) به مرزهای ایران حمله کرده بودند. عملیات مرصاد در روز پنجشنبه، ششم مرداد ماه ۱۳۶۷، به منظور مقابله با منافقین، در منطقه اسلامآباد غرب و کرند، در غرب استان کرمانشاه آغاز و منجر به هلاکت منافقین شد. در این عملیات ۱۶۰۰ تا ۲۰۰۰ تن از نیروهای منافقین به هلاکت رسیدند و حدود ۱۰۰۰ تن زخمی شدند و میان کشته شدگان و اسرا، تعدادی از کادرهای سازمان و فرماندهان تیپ ها دیده می شدند.



حاتم و نادر برای بردن لیلا به قصرشیرین، شبانه، از روستای میرعلی، در مرز عراق، حرکت می کنند. روزهای ابتدای جنگ است و لیلا هم روزهای پایان حاملگی اش را طی می کند. آنها شب هنگام حرکت می کنند تا طبق قولی که به طالب، برادر لیلا، دادهاند تا صبح به قصرشیرین برسند و همگی راهی کرمانشاه شوند. لیلا کنار رودخانه و داخل ماشین عراقی ها زایمان میکند و حرکت آنها به سمت قصرشیرین را به تأخیر می اندازد. نادر و حاتم صبح روز بعد، از رودخانه میگذرند و به سمت شهر حرکت می کنند؛ این در حالی است که نیروهای عراقی هم به ورودی شهر رسیدهاند.
طالب همراه با کلثوم و عبدالله، با وانت یکی از آشنایان جواد، راهی کرمانشاه می شود. در بین راه از رفتن منصرف میشود و کلثوم، همسر طالب، هم نمی تواند او را متقاعد کند. طالب قصد دارد به محض رسیدن به اسلام آباد از ماشین پیاده شود و به قصرشیرین بازگردد. نادر و حاتم از ترس عراقیها، لیلا و بچه اش را زیر پُل پنهان میکنند و منتظر می شوند. در همین حال چند کامیون عراقی روی پل بالای سر آنها می ایستند …


روزهای پایانی شهریورماه ۱۳۵۹ در روستای «کوت سید صالح» که در منطقه مرزی خوزستان قرار دارد، مردم، به ویژه خانواده بابا احمد، غرق در شادی و نشاط بازگشایی زودهنگام مدرسه در روستایشان هستند. البته پس از سال ها انتظار و بی توجهی رژیم ضد مردمی ستمشاهی و حالا با مجوز آموزش و پرورش انقلاب این کار انجام میشود. با مساعدت عبدالله آخرین مشکلات نیز حل میشود و رحمان، پسرعموی او، تدریس در مدرسه تازه را می پذیرد. قرار بر این است خانه پدری عبدالله محل مدرسه باشد؛ خانه ای که سالها رها شده بود و این اواخر زائر خمیس به شدت در سودای به چنگ آوردن آن بود.
گویا همه چیز خبر از شکوفایی و فردایی روشن می داد، اما در حالی که بابا احمد با کمک زائر خمیس، لوازم مدرسه ازجمله تخته سیاه، میز و صندلی و دیگر وسایل را از آموزش و پرورش اهواز گرفتند، در راه بازگشت به روستا ناگهان انفجاری مهیب زمین و زمان را به لرزه در می آورد. چند هواپیما منطقه را بمباران می کنند و ناگهان همه چیز رنگ عوض میکند؛ جنگی ویرانگر به وسیله ارتش متجاوز عراق آغاز می شود.
احمد که از اوضاع و احوال نگران است، پیش عبدالله میرود و در همان لحظات که از حمله عراقی ها حرف می زند، چند گلوله توپ در آب منفجر می شود و ماهیهای زیادی را می کشد. همچنین بلم عبدالله هم منفجر می شود.
از سوی دیگر، قضبان پسر جبارخان که هم کاسه دیروز دربار شاه و فراری ضدّ انقلاب امروز است، به همراه عواملش، به ویژه طارق، خائنانه ستون پنجم دشمن شدند و از پشت به مردم بی دفاع خنجر می زنند …

کتاب شکل داستانی دارد و در پنج بخش تنظیم شده با نثری روان و زیبا مخاطب را به خود جذب می کند. لوطی و آتش بخشی از ماجرای جنگ را در خلال زندگی یک سردار بازگو می کند که می تواند برای نسل آینده بسیار مفید و تاثیرگذار باشد. نکته مهمی که در مورد این کتاب به نظر می رسد این است که لوطی و آتش از معدود کتابهایی است که در قالب داستان به زندگی یک شخصیت پرداخته است و در این گونه کاملا موفق بوده و در واقع این ابتکار نویسنده داستان است. نویسنده این مجموعه از سابقه خاطره نویسی که داشته است کمک گرفته و به گونه ای خاطره را با داستان آمیخته است که خواننده مرز میان واقعیت و تخیل را درهم می آمیزد.


«جابر» پس از آشنایی با خانواده «سلیمه»، با او ازدواج می کند و در خرمشهر ماندگار می شود. جابر و سلیمه یک دختر و دو پسر دارند. سال ها پیش که او قصد داشت به خرمشهر بیاید، «سعدون» که افسر ارتش بعث بود، به واسطه نفوذی که داشت، توانست گذرنامه جابر را آماده کند.
در این میان «خالد» به «جمیله»، دختر همسایه شان، علاقمند می شود که دوستی دیرینه با خانواده ایشان دارد و سلیمه به این اتفاق پی می برد. جمیله به مادرش می گوید که یک سالی از علاقمندی آن دو به هم می گذرد و خالد قصد دارد با جمیله ازدواج کند؛ اما نمی داند که پدر با این ازدواج موافقت می کند یا نه.
به این ترتیب، سلیمه پادرمیانی می کند و درباره خالد و جمیله با جابر صحبت می کند و او نیز موافقت می کند و همان شب مادر خالد، «زهرا»، با سلیمه تماس می گیرد و برای خواستگاری به منزل آنها می روند و قرار می شود مراسم عقد را آخر شهریور برگزار کنند.
اما سرنوشت روی دیگرش را به خالد و جمیله نشان می دهد؛ بعد از مدت ها، سعدون با جابر تماس می گیرد که پنج شنبه آینده همراه پسرشان، «حافظ» به خرمشهر بیاید و جمیله را برای «حافظ» خواستگاری کند. همه اهل خانه از شنیدن این خبر سردرگم می شوند و جابر نیز دوست دارد لطفی را که سعدون سال ها پیش در حقش کرده، جبران کند؛ از این رو اعلام می کند با ازدواج خالد و جمیله موافق نیست….














