

گاهی شایستگی انسانها تنها در بودنشان مشخص نمی شود، بلکه چگونه آمدن و چگونه بودن و چگونه رفتن آنها، نشان از بندگی و بالندگیشان دارد. افرادی به دنیا می آیند که علاوه بر گذراندن زندگی به بهترین و قشنگ ترین صورت ممکن، زیبا و تحسین برانگیز، گاهی هم اعجاب انگیز، رخت از جهان می بندند و در ادبیات دینی و ملی ما شهید نام می گیرند؛ شهیدانی که وقتی ورق ورق زندگی شان را می خوانی، وقتی تصویر منش و کردارشان را در ذهنت تصور می کنی، وقتی واژه واژه قصد می کنی برایشان بنویسی؛ متوجه کرامت و عزّت خداییشان می شوی. بهراستی آنها جایگاهی به عظمت انسان و مقامی به شرافت خلیفه اللهی دارند؛ جایگاهی که شاید قلم در توصیف و تشریح آن کلک زبان بریده ای باشد که هرگز رسا و شیوا نتواند از عهده وظیفهاش برآید؛ مقامی که تاجی الهی است برای اشرف مخلوقات بودنشان.
حال اگر این شهید، آموزگاری باشد که در کنار خانه خدا، به بهترین صورت ممکن، جواب اللّهم لبیکش را گرفته باشد…
«رقیه رضایی» یکی از مفاخر آسمان پرستاره ایثار و شهادت است.


فهیمه سیاری در سال ۱۳۳۹ به دنیا آمد . دوره تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در تهران سپری کرد و سپس به همراه خانواده به زنجان رفت.
در سال ۵۷ از دبیرستان آذر زنجان در رشته ریاضی فیزیک فارغالتحصیل شد. وی در سالهای ۵۶ و ۵۷ که کشور در تبوتاب انقلاب بود، جذب پایگاه مسجد حضرت ولیعصر عجلاللهتعالیفرجهالشریف زنجان شد و در آنجا توسط بزرگانی چون آیت الله مشکینی و آقای رضوانی از وجود حوزه علمیه خواهران در قم آگاه شد، از این رو در سال۱۳۵۷ تصمیم گرفت برای تحصیل علوم آلمحمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم، عازم قم شود. او دو سال در مکتب توحید و در مدرسه علیمه شهید قدوسی از خرمن معارف دینی خوشه برچید. پس از پیروزی انقلاب غرب کشور، بهویژه کردستان، عرصه تاختوتاز گروهکهای معاند بود و خطر نفوذ مکاتب و فرهنگهای الحادی در میان نوجوانان وجود داشت. وی در ۶ آذر سال ۱۳۵۹ کولهبار سفرش را بست و بههمراه یکی از یارانش، راهی شهر بانه شد، بلکه بتواند با آموزشهای صحیح دینی برای آگاهیبخشی به فرزندان مظلوم آن سرزمین، گامهایی را بردارد و …


کتاب اول «زهرا»، کتاب دوم «شهناز»، کتاب سوم «کبری»، کتاب چهارم «فرشته» و کتاب پنجم «ریحانه» نام دارد.
وقتی از نقش زنان و دختران در هشت سال دفاع مقدس سخن به میان میآید، اولین چیزی که به ذهن خطور میکند، حضور آنها به عنوان پرستار، پزشک، مددکار و یا حتی رزمنده در سالهای ابتدایی جنگ است؛ اینها اگرچه درست است، اما همهی ماجرا نیست. گاهی «ماندن» بزرگترین نقشی بود که یک زن میتوانست در دفاع مقدس به عهده بگیرد؛ ماندن بر سرِ خانه و زندگیای که هر روز دهها بمب و موشک بر سرش آوار میشود.
«زنان پایار» روایت زنهایی است که زیر موشکباران و بمبارانهای عراق در شهر و دیار خود (ایلام) ماندند و نگذاشتند چراغ زندگی در این استان صبور و دلاور خاموش شود؛ زنانی که ثابت کردند باید مقاومت کرد و به یک توپ و تشر دشمن خانه و زندگی را رها نکرد.



رزمندگان سرفراز کشور با دستور بنیانگذار انقلاب اسلامی، یکی از بزرگترین و گسترده ترین عملیات دوران دفاع مقدس با نام عملیات «ثامن الائمه» را برای شکست «حصر آبادان» طرح ریزی کردند. این نبرد با رمز «نصر من ا… و فتح قریب» به منظور باز پس گیری پل های روی «کارون» و شکست محاصره آبادان در پنجم مهر ۱۳۶۰ آغاز شد.
سربازان دلاور ایران از همان روزهای نخست عملیات با آزادسازی جاده «ماهشهر- آبادان» به رژیم بعث ضربه ای سنگین وارد ساختند و با پیشروی به طرف هدف های از پیش تعیین شده، دشمن را مجبور به عقب نشینی و در نهایت منطقه «سرپل حفار» را آزاد کردند. رزمندگان با تصرف منطقه «شرق کارون» و با پاکسازی منطقه، پایان بخش حصر ۳۴۹ روزه آبادان شدند و اینگونه عملیات ثامن الائمه را با موفقیت به پایان رساندند. شکست محاصره آبادان، آزادسازی نیروهای خودی و باز شدن جاده «اهواز- آبادان» و جاده «آبادان- خرمشهر» از دستاوردهای مهم این نبرد بود.
از آن نقطه حدود ۱۵هزار نفر از سربازان دشمن به اسارت درآمدند….


او دلیل دیرآمدنش را تعریف می کند که چطور مجبور شده با روستاییان علیه نوکران خان بجنگد و سرانجام توسط یکی از آدمهای خان شناسایی شده است. در این میان خانواده «عبدالحسین» برای در امان ماندن از انتقام خان، چاره ای جز ترک شبانه روستای محل اقامتشان و رفتن به شهری ناشناس ندارند…
عبدالحسین برونسی (زاده ۳ شهریور ۱۳۲۱، روستای گلبوی کدکن توابع تربت حیدریه – درگذشت ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ عملیات بدر، شرق دجله) یکی از فرماندهان ایران در جنگ ایران و عراق بود.
او پس از چند بار تغییر شغل نهایتا به شغل بنایی روی آورد و تا هنگام پیوستن به سپاه این شغل را ادامه داد. او همچنین از فعالان سیاسی مخالف حکومت پهلوی بود که چند بار توسط ساواک دستگیر و شکنجه شد و نهایتا حکم اعدامش صادر گردید، اما با وقوع انقلاب حکم اجرا نشد.
شهید عبدالحسین برونسی درباره یکی از موارد دستگیریاش میگوید:
در زندان به قدری جای ما تنگ بود که به نوبت چند نفر میخوابیدیم و چند نفر دیگر میایستادیم. ما را شکنجه میکردند. دور ما را گرفتند یک مسلسل را به پشتم گذاشتند دیگری را روی سینهام و یکی هم سیلی میزد و میگفت: پدر سوخته بگو دوستان شما چه کسانی هستند. گفتم: من هیچ دوستی ندارم تک و تنها هستم، یکی از آنها گفت: نگاه کن پدر سوخته را هرچه کتک میزنیم رنگش تغییر نمیکند. میگفتند: تو را میکشیم، میگفتم: بکشید. به دهانم میزدند هر دندانی که میافتاد میگفتند. پدر سوخته دندانهایش دارد میریزد و کسی را لو نمیدهد.
او پس از انقلاب به سپاه پیوست و در آغاز جنگ راهی جبهه شد. عبدالحسین در این دوران مسئولیتهای مختلفی داشت که آخرین آن فرماندهی «تیپ هجدهم جوادالائمه (ع) » بود که در سال ۱۳۶۳ طی عملیات «بدر» در شرق دجله کشته شد. او ۵ سال همزمان با کار به تحصیل علوم اسلامی نیز میپرداخت.
به دلیل رشادتها و گروهانش در جنگ، رسانههای عراقی نیر بارها با خشم از او یاد کرده و صدام برای سر او جایزه تعیین کرده بود. «گردان بلال» با فرماندهی وی در جریان عملیات «والفجر ۳» سپاه موفق به تصرف «ارتفاعات کله قندی» و به اسارت گرفتن سرهنگ «جاسم یعقوب» داماد و پسرخاله صدام شد. در وصیت نامه وی آمدهاست:
«آنچه که میگویم از صمیم قلب است و با چشم باز این راه را پیمودهام و ثابت قدم ماندهام ؛ امیدوارم این قدمهایی که در راه خدا برداشتهام، خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار دهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد.
فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پنهانی نکند.»


نویسنده در روایت داستان تا جایی پیش میرود که کمکم متوجه میشود شخصیتهای قصهاش بسیار شبیه به آدمهای اطراف او هستند. او در مهمانخانهای در دزفول اقامت دارد. نویسنده در این ماجرا کارکنان بیمارستان «پایگاه شکاری دزفول» را توصیف میکند که در سالهای جنگ درگیر اتفاقات زیادی در بیمارستان میشوند.
«مسعود دادرس» پزشک جوانی است که تازه از پاریس برگشته و در بیمارستان به مجروحان رسیدگی میکند. او به درمان پسری به نام «کاوه» میپردازد که قرار است پایش را قطع کنند اما کاوه اصرار دارد که این اتفاق نیفتد. او بعد از جراحی، به مسعود حس خوبی ندارد و تا مدتی او را مقصر میداند. «نرگس» خواهر کاوه و از امداد گران هلال احمر است. او به دیدن برادرش میآید و در این ماجرا بین نرگس و دکتر جوان ارتباط عاطفی برقرار میشود…..


در آستانه عملیاتی گسترده برای آزادسازی خرمشهر، قرار است که تعدادی از تانکها و نفربرهای یکی از قرارگاهها توسط یک پل متحرک که در اصطلاح محلی به آن «دبه» میگویند، از کاروان عبور داده شود. اما پیش از این نقل و انتقال، در یک شب تاریک جسد «نادر» که هدایتکننده دبه است، داخل کابین دبه پیدا میشود. «مجید» و «مجتبی» که از فرماندهان قرارگاه هستند، به تصور این که قایق گشتی عراقیها به صورت تصادفی از آن مسیر عبور کرده و ناصر را به شهادت رساندهاند، جسد او را به پشت جبهه انتقال میدهند.
در همین زمان و درست در گرماگرم عملیات و ماجراهای آن، پای دو افسر پلیس اداره آگاهی هم به ماجرا کشیده میشود. آنها مدارکی را کشف کردهاند که نشان میدهد ناصر، نه به دست عراقیها بلکه توسط شخصی که بسیار به او نزدیک بوده به قتل رسیده است. آنها تحقیقات خودشان را با سؤالاتی از مجید و مجتبی شروع کرده و تا محل سکونت ناصر ادامه میدهند. بعد به خرمشهر که حالا آزاد شده بر میگردند تا دوباره با مجید و مجتبی صحبت کنند. اما در خرمشهر همچنان درگیری است. عراقیها از سمت شلمچه، پاتک سنگینی زدهاند و شدت درگیری به قدری زیاد است که دو افسر پلیس، خودشان را در یک قدمی مرگ احساس میکنند. آنها به هر شکلی که هست، خطرها را پشت سر گذاشته و موفق میشوند که از مهلکه جان سالم به در ببرند و ادامه تحقیقات را به پس از برقراری آرامش کامل در خرمشهر موکول میکنند.
در همین حال، تهاجمی گسترده به سمت شلمچه که عراقیها نیروهای خود را در آنجا متمرکز کردهاند، آغاز میشود. نیروهای عراقی وحشتزده از گستردگی عملیات، مجبور به عقبنشینی شده و در این بازگشت، تعداد زیادی کشته و اسیر به جا میگذارند. در این بین، دو مأمور افسر آگاهی هم فرصت را از دست نمیدهند و تحقیقات خودشان را ادامه میدهند و در کمال بهت و حیرت میفهمند که قاتل ناصر، شخصی است که هرگز حتی به ذهنشان هم خطور نمیکرده است.


عملیات رزمندگان ایرانی به دلیل پاتک دشمن به تعویق افتاده است. «صابر» از طراحان عملیات میخواهد با «ایمان» که تخریبچی است، برای شناسایی مجدد به منطقه عملیاتی بروند. اما ایمان به خاطر همسر باردارش از این کار کنار گذاشته میشود. در نتیجه صابر به تنهایی اعزام میشود. پس از گذشت چند ساعت صابر برنمیگردد و تنها گزینه موجود برای ادامه این کار ایمان است. اما فرمانده نمیتواند با اعزام او موافقت کند تا این که ایمان با اصرار بسیار به همراه برادرش «سلمان» عازم منطقهای خطرناک میشوند.
در سوی دیگر کوچه خانه پدری ایمان توسط هواپیماهای عراقی بمباران شده و همسر ایمان به خاطر شوک روحی ناشی از بمباران دچار زایمان زودرس میشود. همسرش بنا به توصیه شوهرش نام نوزاد را «دلارام» میگذارد و در انتظار بازگشت ایمان است.
ایمان و سلمان وارد منطقهای پر از مین شدهاند و تصمیم میگیرند به عقب بازگشته و خبر وجود میدان مین را به گردان اطلاع بدهند. اما در همین حال باید مینها را نیز خنثی کنند که ناگهان …

بازیگران :
رضا ثامری، تورج الوند، باسط رضایی، محمدرضا صولتی، مهدی کرنافی، امیر عباسزاده، سهند جاهد، مرتضی شاهکرم، ناصر عاشوری، علی زرمهری، رویا افشار، فرید سجادحسینی و…


«سید حسین علمالهدی» فرزند «سید مرتضی علمالهدی» متولد اهواز است. وی از فعالان قبل و بعد از انقلاب اسلامی ایران و فرمانده سپاه هویزه در آغاز جنگ ایران و عراق بود. علمالهدی در سن ۲۲ سالگی در «عملیات نصر یا هویزه» به شهادت رسید.
در سال ۱۳۵۴ «حسین علمالهدی» و تعدادی از دوستانش به دلیل فعالیتهای مذهبی توسط ساواک دستگیر و به زندان منتقل میشوند. او باوجود شکنجههای فراوان پاسخی به سؤالات بازجوهایش نمیدهد. او تمام زندگیاش را وقف فعالیتهای انقلابی کرده است. در سال ۱۳۵۶ به مشهد مقدس میرود. در این شهر «حجت الاسلام خامنه ای» و «حجت الاسلام هاشمی نژاد» با جذب دانشجویان و طلاب جوان سعی دارند فضای خفقان شهر مشهد را از بین ببرند و حسین با رهنمودهای ایشان حضوری مؤثر در مقابله با جریانهای انحرافی در دانشگاهها دارد.
بعد از مدتی به اهواز بازگشته و به فعالیتهای خود ادامه میدهد. انقلاب به پیروزی رسیده است. حسین کانون نشر فرهنگ اسلامی را در اهواز راهاندازی میکند. به نهجالبلاغه عشق میورزد و درباره «ولایت فقیه» پژوهشهای زیادی میکند. مدتی نمیگذرد که عراق تحرکاتی را علیه ایران در خطوط مرزی آغاز میکند. او در تلاش است اسناد و مدارکی را که دالّ بر عملکرد بد و هدفمند «تیمسار مدنی» است به مسئولان در تهران و در نهایت به اطلاع امام خمینی (ره) برساند. تانکهای عراقی به بُستان رسیدهاند. او بسیاری از جوانان را بسیج کرده و راهی جبهه میشود. اوضاع در خوزستان هر روز وخیمتر میشود. حجت الاسلام خامنهای و «دکتر چمران» به اهواز میآیند و برای مقابله با ارتش عراق برنامهریزی میکنند …
*انسیه شاه حسینی در سال ۱۳۸۹، فیلمی را با نام زیباتر از زندگی به تهیهکنندگی سعید سیدزاده و با بازی حامد کمیلی، با موضوع زندگانی حسین علم الهدی را ساخت.
این فیلم به عنوان نماینده سینمای دفاع مقدس در سی و یکمین جشنواره فیلم فجر حضور یافت.


ناصر، دانش آموز دبیرستان و در حال گذراندن امتحانات است. یکسالی از مجروح شدن وی در جبهه و بازگشتش به خانه می گذرد اما مدام حال و هوای جبهه در سرش است. دایی اش، علی، به سراغ وی می رود تا او را با خود روانه جبهه های جنوب سازد. خانواده ناصر از رفتن وی نگران هستند، اما نیاز به دفاع از مرز و بوم و پایداری نمی گذارد که ناصر به زندگی روزمره عادت کند؛ به همین سبب به همراه دایی اش به جبهه بازمیگردد و خود را برای عملیات آماده می سازد.
در جبهه ناصر متوجه می شود که در گردان یک که دوستانش هستند، جایی نیست و او باید به گردان دو برود. ناصر که از این موضوع ناراحت است، تصمیم می گیرد به تهران بازگردد، ولی دایی اش موافقت فرمانده را، برای ماندن ناصر در گردان یک، میگیرد.
ناصر بعد از دیدار دوستان قدیمی، به خط مقدم می رود و در طول مدت کوتاهی دوستانش به شهادت می رسند. در حین عملیات، ناصر زخمی می شود و به عقب برمیگردد. با تمام شدن عملیات ناصر به شهر بازمیگردد و دوباره به سراغ درس و کتاب می رود. در آخر، با دریافت تلگرافی از دوستانش در جبهه، خود را آماده ی بازگشت به منطقه می کند.
*سفر به گرای ۲۷۰ درجه به سال ۱۳۷۵ منتشر گردید و جوایزی چون، جایزه بیست سال داستان نویسی، جایزه چهارمین دوره انتخاب کتاب سال دفاع مقدس و جایزه بیست سال ادبیات پایداری، از افتخارات این کتاب است.
همچنین سفر به گرای ۲۷۰ درجه توسط پال اسپراکمن نایب رئیس مرکز مطالعات دانشگاهی خاورمیانه در دانشگاه راتگرز امریکا به انگلیسی ترجمه شده و نخستین رمان ایرانی با موضوع جنگ است که در آمریکا منتشر میشود و تاکنون به زبانهای انگلیسی و ایتالیایی ترجمه شده است.

دکتر سامان صداقت در گذشته درگیر اتفاقی شده که احساس میکند باید زودتر دِینی را به شخصی ادا کند. آن شخص نورالدین عافی است که زمانی دکتر از مداوای او سرباز زده و حالا خودش را مسئول میداند. سامان تصمیم میگیرد هرطور شده برای دیدن نورالدین به تبریز برود؛ اما همسرش مخالف است.
رانندهی آژانسی که با او قرار گذاشته، زیاد عادی به نظر نمیرسد؛ به هر حال با او همسفر میشود. در راه اتفاقهای عجیبی برایش می افتد و او احساس میکند گویا حمید خاکی «راننده ی آژانس»، از ماجرای او و نورالدین باخبر است.
در ادامه مرور خاطرات آغاز میشود و دکتر با خواندن بخشهایی از کتاب به گذشته سفر میکند؛ گذشتهای که وقایع دوران جنگ را بازگو میکند…






