
«مهتاب»، دختر زیبایی است که به همراه خانوادهاش در «شهر دارخوین» زندگی میکند. وی شباهت بسیار عجیبی به دختری دارد که در اوایل جنگ و همراه با تهاجم نیروهای عراقی به «شهر هویزه» به طور فجیعی به دست یک سرگرد عراقی زنده زنده سوخت.
حالا بعد از گذشت سالها از آن تاریخ، همان سرگرد عراقی در یک عملیات نظامی به دست نیروهای ایرانی اسیر میشود. اما در حین انتقال اسیران به پشت خط، همراه با تعداد دیگری از اسیران موفق به فرار میشود و بعد از ارتباط با عوامل ستون پنجم، به قهوهخانهای که مهتاب و پدرش آن را اداره میکنند، حمله میکند تا با به قتل رساندن «مرتضی»، یکی از طراحان مهم عملیاتهای نظامی، که در نزدیکی قهوهخانه زندگی میکند، بتوانند عملیات بعدی را که قرار است برای آزادسازی خرمشهر انجام شود، به تعویق بیندازند.
اما با انتقال مرتضی به منطقهای امن، نقشه آنها به هم میخورد. در این ماجرا پدر مهتاب به همراه سه نفر از رزمندهها کشته میشوند و مهتاب که از دیدن این واقعه به شدت آسیب دیده، با شلیک گلوله یک اسلحه قدیمی، یکی از مهاجمان را از پا در میآورد و سپس به همراه مادرش اسیر میشود.



خلاصه داستان : «ساغر»، در خانه دچار درد زایمان شده و حال وخیمی دارد. همسرش «ساقی»، بیرون می رود تا کمک بیاورد اما در شلوغی تظاهرات، ساواکی ها او را دستگیر می کنند و بی هیچ جرمی زندانی می شود. حالا که بعد از گذشت سال ها آزاد شده، متوجه اتفاقات عجیبی در زندگی اش می شود.
بازیگران : مجید جعفری ، توران مهرزاد ، اکرم محمدی ، محمود عزیزی ، گوهر خیراندیش ، جمشید اسماعیل خانی

برای تو که از گذر “حسین غلام” عبورم دادی و غلام حسینم کردی
خاطرات رزمندگان دوران دفاع مقدس پُر است از روایت انسانهایی که حضور در عرصه جهاد و جبهههای حق علیه باطل، زندگی آنها را دگرگون کرده است و در اصطلاح آنها را از این رو به آن رو کرد.
حسین رفیعی رزمنده همدانی هشت سال دفاع مقدس یکی از همین افراد بود. کسی که سالهای سال اهالی روستای حصارخان همدان او را به «حسینِ غلام»، جوان شر و نااهل روستا میشناختند که شب و روزش با دعوا و کفتربازی میگذشت، اما حضور او در جبهه و آشناییش با شهید علی چیتسازیان «حسینِ غلام» را تبدیل به «غلامِ حسین» کرد؛ رزمنده شجاعی که پای ثابت نیروهای اطلاعات عملیات سپاه انصارالحسین(ع) همدان شد


اسفندیار با آمبولانس کهنه و قراضه اش سر میرسد و قبول میکند تا با سعید به خط مقدم برگردد. در آنجا رامین و چند مجروح دیگر را سوار ماشین میکنند و با آنها به طرف اهواز برمیگردند. رامین که خیلی حال خوشی ندارد، از اسفندیار میخواهد تا به او قولی بدهد؛ اما اسفندیار به حرفهای رامین توجهی نمیکند تا به اهواز میرسند.
در تهران نازنین، خواهر رامین، مدام نگران برادرش است و به دوستش فهیمه میگوید این بار که رامین به تهران برگردد به او اجازه نمیدهد تا دوباره به جبهه برود و شرایط مهاجرتشان از ایران را فراهم میکند تا زودتر کشور را ترک کنند.
اسفندیار، رامین و چند مجروح دیگر را تا بیمارستان میرساند، اما رامین قبل از رسیدن به بیمارستان شهید میشود و اسفندیار تصمیم میگیرد که کیف او را حتماً به دست خواهرش برساند. کیف رامین پر از نامهها و وصیت نامه های هم رزمانش است.
اسفندیار بالاخره خانه نازنین را پیدا میکند، اما وقتی به آنجا میرسد که نازنین در خانه نیست. اسفندیار با آقای فیروزی صحبت میکند و میگوید که از اهواز برای نازنین امانتی آورده که فقط باید به دست خودش برساند. او همان جا منتظر می ماند.
دو هفته از شهادت رامین می گذرد و نازنین برای رفتن از ایران مصمم تر میشود و تصمیم میگیرد که دیگر هیچ وقت سر کار نرود.
اسفندیار که هنوز در تهران است، باز هم آقای فیروزی را واسطه میکند تا بتواند نازنین را ببیند و کیف را به او بدهد. آقای فیروزی با نازنین صحبت میکند و از او خواهش میکند که این بار اسفندیار را ببیند و با او صحبت کند. نازنین تصمیم میگیرد که زودتر نامهها را تحویل کسی بدهد تا درگیر خواندن آنها نشود، اما وقتی یکی از آنها را باز میکند و گذرا چند خط از آن را میخواند، ناخواسته درگیرشان شده و نمی تواند از خواندن نامه ها دست بردارد، به خصوص وقتی که در هر کدام از نوشته ها نشانه ای از رامین پیدا میکند، علاقهمندتر می شود.
او به زودی میفهمد که دست خط یکی از وصیتنامهها شباهت زیادی به دست خط حمید، پسرخانم و آقای فیروزی، دارد و نامههای او هم بین دیگر نامهها است. نازنین متوجه میشود که حمید شهید شده و نمی داند برای دادن خبر شهادت و وصیتنامه های حمید به خانواده اش چه کند.
فهیمه، دوست نازنین، از او میخواهد که این خبر را ابتدا به آقای فیروزی بدهد، چون او آدم منطقی ای است و احتمالاً راحت تر این قضیه را میپذیرد…


نعمت در تعمیرگاه ترابری لشکر کار می کند. وی در راه اندازی ماشین های سنگین مهارت و تبحر خاصی پیدا کرده است؛ به گونه ای که بدون او تعمیرگاه ترابری لشکر کاری از پیش نمی برد. هم زمان با مأموریت او در منطقه، مادرش در شیراز، به علت ناراحتی قلبی، در بیمارستان بستری می شود.
دایی قادر که تعمیرگاه ماشین های سنگین در شیراز دارد و نعمت نزد او شاگردی کرده است، پس از آمدن او به منطقه جنگی کار و کاسبی اش کساد شده است به همین خاطر سعی می کند با تلفن و نامه نعمت را به شیراز بکشاند.
لشکر به دستور فرمانده کل، آماده انجام یک عملیات گسترده در ماه مبارک رمضان می شود و همه نیروها در آمادهباش قرار می گیرند. امکان رفتن هیچ نیرویی به مرخصی وجود ندارد. ناصر، دوست صمیمی و همکار نعمت در تعمیرگاه، ماجرای بستری شدن مادر نعمت در بیمارستان را به حاج قاسم، فرمانده ترابری، اطلاع می دهد. حاج قاسم هم از نعمت می خواهد با توجه به آمادهباش لشکر برای چند روز به شیراز برود و بازگردد؛ این درست زمانی است که حاج آقا اسدی، فرمانده لشکر، به او اطلاع می دهد که زبده ترین نیرویش را برای راه اندازی لودری متعلق به نیروهای عراقی آماده کند تا لودر را از مسیر عملیاتی رزمندگان کنار ببرد. حاج قاسم تنها نیروی قابل اطمینان و متبحر ترابری، یعنی نعمت را برای این عملیات در نظر گرفته و از او می خواهد که از رفتن به مرخصی صرف نظر کند و با بچه های اطلاعات عملیات برای راه اندازی لودر به خط مقدم برود….


در این کتاب هفت داستان کوتاه را خواهید شنید:
برای تو اسماعیل، نوشته فریدون عموزاده خلیلی؛
روزی دیگر، نوشته داوود غفارزادگان؛
مسافر، نوشته بهرام قلاوند؛
برگردیم گل محمدی بچینیم، نوشته جلال وفا؛
حضور، نوشته معصومه خادم نیا؛
اسم رمز، نوشته ابوالفضل مروی؛
و هوایی دیگر، نوشته داوود غفارزادگان.

خلاصه داستان:
راز ناتمام در کش و قوس یک ماجرای امنیتی به زندگی پرفراز و نشیب شهید محمدجواد باهنر میپردازد که در فعالیتهای پرثمرش، سوابق مبارزاتی علیه رژیم ستمشاهی و بارها محکومیت به زندان دارد و پس از انقلاب اسلامی نیز وزیر آموزش و پرورش و سپس دومین نخستوزیر دولت جمهوری اسلامی ایران بوده است…
بازیگران:
فرهاد جم، نگین معتضدی، رامین راستاد، بهرام ابراهیمی، سید جواد هاشمی، شهرام عبدلی، مریم کاویانی، مریم خدارحمی، مهدی امینی خواه، مسعود رحیم پور، مهدی کوشکی، محمدرضا علیرضایی، ابوالفضل همراه، لیلا بوشهری، علیرضا مهران، مرتضی کاظمی، مجید شهریاری، بهنام شعبانی، فرهاد طوفان و…

این فیلم داستان مها، مربی مهربان و دلسوز پرورشگاه بهشت در غزه است. بین مها و بچه های پرورشگاه ارتباط عاطفی عمیقی وجود دارد که لحظه های شیرینی را رقم می زند، اما یک حادثه باعث می شود مها حافظه اش را از دست بدهد






